نگه ز دیده من اشکبار برخیزد


نفس ز سینه من زخمدار برخیزد

هزار میکده خون حلال می باید


که نرگس تو ز خواب خمار برخیزد

بر آبگینه من گرد راه افشاند


درین خرابه ز هر جا غبار برخیزد

اگر قدم به تماشای طور رنجه کنی


به پیش پای تو بی اختیار برخیزد

محیط گرد یتیمی نشست از گوهر


به اشک چون ز دل من غبار برخیزد؟

چنین که پیکر من نقش بر زمین بسته است


غبار چون ز من خاکسار برخیزد؟

گذشت قافله فیض و ما گرانجانان


نشسته ایم که باد بهار برخیزد

کلاه گوشه قدرش بر آسمان ساید


چو شعله هر که به تعظیم خار برخیزد

به زیر تیغ زند هرکه دست و پا صائب


ز خاک روز جزا شرمسار برخیزد